,rjd odgd ;,]d; f,nl
دهکده سرگرمی
این وبلاگ هر روز به روز میشود

"گویی هر جایی می روم بایستی تبعیض باشد. حتی اینجا که محل اموزش و یادگیری است. ولی تویک فرصتی من این فاصله را از بین می برم."

این ها جملاتی بودند که وقتی تازه وارد دبستان شده بودم و برای اولین بار نگاهم به کلاسی افتاد که بعدا فهمیدم کلاس پنجم است.کلاسی که بر خلاف کلاس ما وحتی بقیه دارای پرده های زیبای مخملی ابی رنگ بود.یک رومیزی با گلهای قشنگ سرمه ایی یکی دوتا تابلو زیبای طبیعت که ادمی رو ناخوداگاه به میان طبیعت می برد.همیشه وقتی زنگ استراحت می خورد من قبل از رفتا به حیات سری به این کلاس می زدم شاید باور نکنید ولی بوی این کلاس هم با بقیه فرق داشت.

اینها تماما من رو در تصمیمم برای از بین بردن فاصله مصمم تر می کرد و هرروز نفرتم نسبت به مدیر وناظم بیشتر می شد حتی دیگه به پدر مدرسه هم سلام نمی کردم.خدا رحمتش کنه چقدر به پدرم می گفت کاوه مثله نوه من است ولی من وجودم فقط نفرت بود.اخر ما چه گناهی کرده بودیم که نباید کلاسی به زیبایی انها داشته باشیم.اخه رنگ کلاس انها هم با بقیه متفاوت بود.رنگ سبز چمنی با ان وایت برد زیبا چه هم خوانی داشت.راستش معلم انها از نظر پوشش و شیک پوشی کلی با اصغر اقای ما که قبل و بعد کلاس فقط ماشین پیکان قهوه ایی خودش را می شناخت که نکنه یک مسافر رو از دست بدهد فرق داشت.

راستش من تبحر خاصی تو از بین بردن این فاصله ها دارم.ان زمانها با سن کمم همیشه می گفتم من رو ساختن که فاصله ها رو از بین ببرم.اولین با رکه این فاصله رو کم کردم زمانی بود که من و برادرم که دوسالی از من بزرگتر بود در کنار ساحل داشتیم باشن ها قلعه می ساختیم.قلعه ان که خیلی بهتر از من بود من رو عصبانی کرد وقتی رفت که پرچمی برای قلعه اش پیدا کنه بهترین فرصت رو به من داد و من هم گوشه هایی از ساخته اش رو خراب کردم.خلاصه کتکی مفصلی خوردم ولی تو قلبم خوشحال بودم که نگذاشتم حقمم را بخورد.چون فکر می کردم از شن های که من اوردم استفاده کرده است.هر چند غروب که داشتیم رهسپار ویلا می شدیم من دیدیم سطل من سنگین است چون اصلا من سطلم رو خالی نکرده بودم و در حقیقت ایم من بودم که از شن های او استفاده کرده بودم.

اصغر اقا گفت چند تا از شما ریاضی انها ضعیف است.با توجه به اینکه من اصلا فرصت ندارم  با اقای پیام معلم کلاس پنجم صحبت کردم  تا جمعه برای شما یک کلاس تقویتی برگزار کند و ایشان هم قبول کرده است بدون وجهی این کار را انجام دهد.کلاس هم تو کلاس خودش انجام می شود.این خبر از هر خبری برای من خوشحال کننده تر بود.نه اینکه می رفتم تو کلاس بلکه می تونستم فاصله موجود را برای همیشه از بین ببرم و درس خوبی به همه از جمله مدیروناظم و....وحتی پدر مدرسه بدهم که از این به بعد همه را به یک چشم ببینند.

درتمام  مدت کلاس فقط کبریت تو جیبم را لمس می کردم انگاری داشتم مثل یک مربی که شاگردش را با ماساژ دادن برای رینگ مبارزه اماده می کند من هم ان رو برای مبارزه  با یک کلاس یا یک مدرسه اماده می کردم.

کلاس تمام شد.در جواب کوروش گفتم برو من هم تا چند دقیقه دیگه میام.چون جمعه بود و روز تعطیل همه منتظر اعلام پایان کلاس از طرف معلم بودند.تا این رو گفت همه گویی پرواز کردند غیر از من.اخه من با بقیه فرق دارم.بقیه اصلا حواسشون به حقشون نیست.ولی من نه.

به پنجره نگاه کردم ماشین معلم هم نبود.بچه ها هم که همه رفته بودند.من موندم تنها البته پدر مدرسه هم بود که داشت ان قسمت به گلها ور می رفت.رفت بالای میز کبریت رو که تاحال ماساژ می دادم فرستادم وسط رینگ شعله ایی  داشت که مطمئن بودم کسی یارای ان نیست.

از بیرون پدر مدرسه رو نگاه می کردم یهو ان ور تر نگاهم به ماشین اقای پیام افتاد.انگار اب سردی بر روی پیشانیم افتاد.اوه اوه وسط کلاس اقای پیام رفت بیرون و برگشت و بعد کوروش گفت پدر مدرسه داره ماشین اقای پیام رو جابجا می کند ولی من اصلا حواسم نبود.

یعنی اینکه معلم هنوز نرفته بلکه تو مدرسه است هنوز.

تا به در نگاه کردم معلم رو دیدم برگشتم کبریت رو دور کنم اما دیگه دیر شده بود و کبریت در وسط رینگ به شدت داشت جولان می داد.

اقای پیام خیلی با ارامش با یک ظرف اب برگشت و مسابقه کبریت و پرده رو نیمه تمام اعلام کرد.رنگ من مثله گلهای پرده قرمز قرمز بود.ابروی من هم شاید مثل ان قسمتی از پرده بود  که سوخته شده بود.

انتظارهر حرفی روداشتم الا اینکه او گفت:شاید بد نبود می گذاشتیم می سوخت چون از این پرده خسته شدیم و می خواهیم یک پرده جدید اویزان کنیم.یک لحظه گفتم این جا هم د اره نفوذ خودشان را به رخ ما یا شاید هم من تنها می کشد.

از من علت کارم رو جویا شد و من هم همه چی رو براش توضیح دادم.بعد از اینکه به تمام حرفام گوش داد داستان زیبایی کلاس را توضیح داد.اینکه همه چی از یک پنج تومانی که خودش تو کلاس پیدا می کنه و برای شوخی می گه بچه ها شما باید به وضعیت کلاس برسید و منتظر مدیر و بقیه نمانید و من از خودم شروع می کنم و این پنج تومانی من و شما هم پول بدهید.گفت اگر چه این رو برای شوخی گفتم ولی دیدم فرداش همه نفری پنج تومان دادند.اصلا باورم نمی شد.رومیزی و گل و...خریدند.چند ماه بعد هم همشون به پیشنهاد یکی از بچه ها که باباش رنگ فروشی داشت پول گذاشتند و رنگ با قیمت خوبی خریدند و همان بابای ان بچه امد و مجانی رنگ کرد.

اقای پیام گفت من سه سال است تو این مدرسه و تو این کلاسم.این زیبایی نه ماله یک سال که در مدت این سه سال به وجود امده است.گفت در ابتدای هرسال من این ماجرای واقعی رو تعریف می کنم و همه ترغیب می شوند وهر ساله چیزی به این کلاس اضافه می شود.حتی تعریف کرد که خودش هم سعی می کنه هرسال خوش پوش تر و مرتب تر سر کلاس حاضر بشود.

هر چی ان بیشتر حرف می زد من بیشتر در عمل کرده خودم سکوت می کردم.ان داشت گذشته کلاس را فلش بک میزد و من فلش بک تمام کارهایی رو که در مهد کودک در مهمانی و در کنار دوستام به بهانه کم کردن فاصله ها  می کردم. وقتی من رو با ماشینش به در خانه رساند.قبل از اینکه جواب خداحافظیم رو بده گفت:به قول چارلی چاپلین سعی نکن جایی کسی رو تو این دنیا بگیری چون برای همه به اندازه کافی تو این دنیا جا هست.

این سخن اخر انگار همیشه با من است حتی حال که عمری از من گذشته است وا گوشم پر است از واژه هایی همچون بورژوا سرکیسه کنندگان و استعمارو......



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:,
ارسال توسط علی جعفرزاده
آخرین مطالب